حجابی زهرایی

صدای پا می آید...

هیزم می آورند...

راوی روایت نکن...


زمین خوردن بانو که دیدن ندارد...

قصه ی یتیمی که گفتن ندارد...


من مانده ام و چادر خاکی بانو...

میخ و در و آتش...

غم و اشک و صبر..


چادرم این روزها عجیب بهانه ی صاحبش را می گیرد...

اللهم عجل لولیک الفرج...